اخبار

‘حالا کی گفته شما دو تا آمریکایی و انگلیسی هستید؟’

'حالا کی گفته شما دو تا آمریکایی و انگلیسی هستید؟'10 سپتامبر 2014 – 19 شهریور 1393

گذرگاه مرزی اسرائیل حق نشر عکس
Image caption گذرگاه مرزی میان اسرائیل و اردن

وارد مرزبانی ورود به اسرائیل که می شوی، ابتدا باید چمدانها و باری را که همراه داری، غیر از کیف دستی وسائل ضروری ات تحویل بدهی. این تحویل دادن از طریق دریچه ای در دیوار مرزبانی است که جمعیت انبوهی بدون اینکه صف و نظمی در کار باشد برای اینکه زودتر بارشان را تحویل بدهند در مقابل آن از سر و کول هم بالا می روند. مأموری هم که ساعتها کار در چنین محیطی خلقش را تنگ کرده، پیش از آنکه وسائلت را از آن به داخل فرو کنی برچسبی روی آنها می زند و برچسب دیگری تحویلت می دهد.

سپس باید سر صف باجه مرزبانی بایستی، نوبتم که می شود، خانم داخل باجه نگاهی به اسم و عکس روی گذرنامه و نگاهی به خودم می کند و می پرسد: کجا دنیا آمده ای؟ پاسخ می دهم ایران، چیزهایی یادداشت می کند و برچسبی پشت گذرنامه می زند و تحویلم می دهد. جلوتر از من مسافران دیگری با گذرنامه های آمریکایی و اروپایی بودند که گذرنامه شان برچسب نخورد. وجه مشترکشان این بود که برخلاف من، طنین نام و رنگ رخسارشان گواهی می داد که واقعاً آمریکایی و اروپایی اند.

داخل که می شوی انبوهی از جمعیت به صف ایستاده است. صف که چه عرض کنم، در محدوده ای که برایشان تعیین شده یک ستون عریض بشری تشکیل داده اند. تقریباً همگی فلسطینیانی اند که از دیدار با قوم و خویش در اردن باز می گردند. مامور بداخلاقی هر چند دقیقه یک بار طنابی را که جلو صف کشیده شده بر می دارد و به چند نفری اجازه عبور می دهد، هر بار هم پیش از آنکه طناب را به جایش بازگرداند، دو سه نفری اضافه از صف خارج می شوند که با فریاد گوشخراش او باید سر جایشان برگردند. هر از گاهی هم صدای فریاد و بگومگو میان او و در صف ایستادگان، بالا می رود.

از کار خودم احساس رضایت کردم که پیش از ورود به گذرگاه هفتاد و پنج دلار دادم تا از خدمات ویژه استفاده کنم، وگرنه ناچار بودم ساعتها در گرما و لابلای جمعیتی بشدت متراکم سر پا بایستم. تازه پس از گذر این صف هم نوبت صف بعدی برای کنترل گذرنامه می رسید که با توجه به وقت زیادی که مامور مرزبانی برای سوال و جواب با هر مسافر و ثبت مشخصاتشان می گذاشت زمان درازی می برد. از این صف هم به قول انگلیسیها «پریدم» و همراه با خانم اسرائیلی مامور مسافران خدمات ویژه، یکراست رفتم به باجه کنترل گذرنامه. باز هم سوال: کجا دنیا آمدی؟ ایران. نام پدرت چیست؟ نام مادرت چیست؟ نام پدربزرگت چیست؟ برای چه به اینجا آمدی؟ و …. آخر سر هم گفت برو بنشین تا صدایت کنند.

حق نشر عکس

در تالار کوچک انتظار، کسانی که به ایشان گفته شده بود بنشینید تا صدایتان کنند کم نبودند. عده ای از آنها فلسطینیهای ساکن کشورهای غربی بودند و عده ای هم فلسطینیانی که از سفر به اردن برمی گشتند اما هنگام بازگشت گویا به مشکلات امنیتی برخورده بودند. جای نشستن هم خیلی کم بود و بیشتر ناچار بودند این انتظار طولانی را سرپا بکشند. حسن «خدمات ویژه» این بود که می توانستم این دوره انتظار را در اتاقی جداگانه طی کنم که چای و قهوه هم در آن فراهم بود. تنها مسافر در این اتاق بودم و غیر از من دو سه خانم جوان کارمند آنجا بودند که لحظه ای از حرف زدن باز نمی ایستادند. آن هم به زبان عبری کاملا نامفهوم برای من. تلویزیون هم که روشن بود به زبان عبری بود و تنها سرگرمی که برای جلوگیری از سر رفتن حوصله ام دست و پا کردم گوش دادن به این صداهای نامفهوم و کشف واژه های شبیه به عربی و حدس زدن معنایشان بود.

چند سال پیشتر که اینجا آمده بودم، مسافر خدمات ویژه نبودم. گذرگاه مرزی خیلی خلوت تر بود اما هفت ساعت طول کشید تا به من اجازه عبور دادند. آن بار هم اروپاییها و آمریکاییهای واقعی بدون مشکل و عادی مانند هر گذرگاه مرزی دیگری رد می شدند و من که تنها وجه مشترکم با آنها گذرنامه ام بود باید انتظار می کشیدم. چهار افسر مختلف در این فاصله آمدند و صدایم زدند و من را به گوشه ای بردند و پرس و جو کردند. از تک تک کشورهای عربی که مهر و روادید ورودشان در گذرنامه ام بود پرسیدند. که آنجا چکار می کردم. چند سال است در بی بی سی شاغلم. دقیقا چه می کنم. از خانواده ام پرسیدند. پدرم چکاره است. مادرم چه می کند. کجا درس خواندم، چه خواندم، در ایران چه می کردم و چند سال از عمرم در ایران گذشته. آخرین افسری که پرس و جو می کرد از من پرسید: به نظر می رسد که خیلی مار دوست داری؟ با تعجب پرسیدم مار؟؟!! گفت بله مار مثل اینکه شما خیلی از مار خوشت می آید. جا خوردم و در حالی که در ذهنم جستجو می کردم که این از کجا می داند که من از مار خوشم می آید گفت ویدئوی گزارشی را دیده است که من درباره زوجی در لبنان ساخته بودم که با سیزده مار ریز و درشت، از بوای چند متری تا مار چند سانتیمتری، زندگی می کردند و خودم هم جلو دوربین یک مار پیتون دور گردنم انداخته بودم.

این بار پیش بینی من این بود که با توجه به اینکه چند سال قبل این طریق را طی کرده بودم و تمام زیر و روی زندگی ام را بررسی کرده و سپس اجازه ورود به اسرائیل داده بودند، این بار حتما نامم جایی ثبت است و گذر از مرز چندان به طول نخواهد انجامید. اما پیش بینی ام اشتباه بود.

انتظار در اتاق خدمات ویژه طول کشید تا جایی که ساعت کاری این «خدمات» تمام شد و همان خانمهایی که گوش کردن به گفتگوی معماگونه عبری شان سرگرمی ام شده بود عذرخواهی کردند و گفتد باید دفتر را ببندند و من هم ناچارم مانند دیگران در تالار عمومی منتظر بمانم. «دیگران» یعنی فلسطینیانی که در تالاری کوچک اما شلوغ و گرم از انتظار کلافه شده بودند.

فضائی پرتنش بود که بازخورد جنگ میان فلسطینیان و اسرائیلیها در غزه بوضوح خودش را در آن نشان می داد. نظامیان اسرائیلی حاضر در تالار با من بسیار مودبانه رفتار می کردند و حتی هر از گاهی می آمدند و از اینکه انتظارم به طول انجامیده بود عذرخواهی می کردند و اطمینان می دادند که کار بررسی امنیتی من در جریان است اما برخوردشان با فلسطینیها خشک و خشن بود. برخی از جوانان فلسطینی حاضر در تالار هم از هر فرصتی برای برانگیختن خشم آنها استفاده می کردند، یکی می رفت زیر تابلوی سیگار کشیدن ممنوع سیگار می کشید و وقتی نظامی اسرائیلی سر می رسید با او جر و بحث می کرد، دیگران هم به یاری اش می آمدند و دو طرف سر و صدایشان بالا می رفت و در این میانه شعاری هم سر داده می شد.

من هم وقت را به گپ زدن با بعضی از فلسطینیهای منتظر می گذراندم. هر کدام قصه ای داشتند اما قصه من برایشان سرگرم کننده تر بود. عموماً برایشان جالب بود که ایرانی ام و عجیب که آنجا چه می کنم. یکی شان چهل و دو سال بود در آمریکا زندگی می کرد، یعنی از ده سالگی، گذرنامه آمریکایی هم داشت. با طنز نیشداری به یکی از مرزبانان اسرائیلی گفت با این همه کمکی که ما آمریکاییها به شما می کنیم باید اینجا برای ما یک مسیر عبور جداگانه درست کنید و بدون معطلی بگذارید عبور کنیم. من هم گفتم اساسا این مملکت را ما انگلیسیها برای شما ساختیم و باید برای ما هم امتیاز ویژه عبور قائل بشوید. مرزبان اسرائیلی پوزخندی زد و هیچ نگفت اما در نگاهش خوانده می شد: حالا کی گفته شما دو تا آمریکایی و انگلیسی هستید؟

گپ و گفتی هم با مرزبانان اسرائیلی داشتم. یکی از آنها می گفت بی بی سی بی طرف نیست و اخبار غزه را یکجانبه و به نفع فلسطینیها گزارش می کند. بعدها در غزه که یک نفر به من گفت بی بی سی ضد مقاومت است و یکجانبه و به نفع اسرائیلیها اخبار را پوشش می دهد، یادآوری حرف آن مرزبان اسرائیلی برایم مفرح بود و تداعی کننده اینکه ما در خبررسانی حتما جای درستی در آن وسط ایستاده ایم که هر دو طرف ما را در جانب مقابل می بینند.

سرانجام چهار ساعت انتظار همراه با پرس و جو و تفتیش وسائل به پایان رسید و موفق شدم اجازه عبور بگیرم. البته اگر تماسهای تلفنی پی در پی دفتر بی بی سی در بیت المقدس با مدیران گذرگاه مرزی نبود بیشتر هم طول می کشید. یکی از سوالهایی که هم اینجا و هم بارها در جاهایی که به نظامیان و مرزبانان اسرائیلی بر می خوردم از من پرسیده می شد این بود که نام پدربزرگم چیست و هیچوقت جواب قانع کننده ای نگرفتم که هدف از این سوال چیست. وقتی در جواب می گفتم نام پدربزرگم که سالها پیش به رحمت خدا رفته جانعلی است: می پرسیدند بالاخره نامش چه بوده؟ جان یا علی؟

ورود به غزه هم برای خود داستانی مفصل است که در نوشته ای جداگانه خواهد آمد.

leave a reply

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

> <<